کد مطلب:142101 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:163

آزادگان دربند
ابن زیاد، در قصر دار الاماره نشست، و مردم را بگونه عمومی به دربار پذیرفت، دستور داد سر حسین (ع) را بیاورند، او آن سر بریده را، پیش روی خویش نهاد و


بدان می نگریست و پوزخند می زد و با چوب یا شمشیری كه در دست داشت بر دندانهای پیشین آن حضرت می نواخت.

در كنار او، زید بن ارقم، از اصحاب پیامبر (ص) نشسته بود، او كه پیری سالخورده بود، چون دید كه ابن زیاد چوب بر دندانهای آن حضرت می كوبد، به او گفت: چوب را از این دو لب بردار، زیرا بخدای یگانه سوگند! براستی بارها دیدم لبان پیامبر خدا، بر این دو لب قرار دارد، این گفت و به گریه افتاد و به شدت گریست. ابن زیاد گفت: خدا چشمانت را بگریاند، آیا برای پیروزی خدا می گریی؟ اگر نه این بود كه تو پیری خرفت و بی خرد گشته ای، گردنت را می زدم.

زید از پیش او برخاست و به خانه خویش رفت.

آنگاه خانواده حسین (ع) را وارد سرای ابن زیاد كردند، زینب خواهر حسین نیز با پست ترین لباسها و بگونه ای ناشناس درشمار آنان وارد مجلس شد و در كناری نشست، زنان همراهش وی را در میان گرفته و پیرامونش نشستند. [1] .

ابن زیاد گفت: این زن كیست كه در گوشه ای نشست و زنان همراه اویند؟

زینب پاسخش نداد.

دوباره سخن خود را تكرار كرد و از زن پرسید؟

یكی از كنیزكان گفت: ای زن، زینب دختر فاطمه فرزند رسول خدا (ص) است.

ابن زیاد رو به زینب كرد و گفت: سپاس خدایی را كه شما را رسوا كرده است و كشت و آنچه را كه آورده بودید را دروغ شمرد.

سپس زینب (س) به سخن آمد و گفت:

سپاس و ستایش سزاوار آن خداوندی است كه ما را به وسیله پیامبرش كرامت


بخشید، و از پلیدی پاك گردانید، جز این نیست كه شخص فاسق رسوا و نابكار دروغگو می باشد، و این هر دو صفت برای افرادی غیر از ما است و الحمدالله.

ابن زیاد گفت: دیدی كه خدا با خاندانت چه كرد؟

زینب پاسخ داد: خداوند برای ایشان شهادت را مقرر فرموده بود و آنها هم به آسایشگاههای ابدی خویش شتافتند، اما دیری نمی پاید كه خدا تو و آنان را فرامی خواند، پس آنجاست كه با تو به احتجاج و درگیری بپردازند و از خدا داوری خواهند.

ابن زیاد از این سخنان چنان خشمگین شد كه بی درنگ برآشفت و نزدیك بود فرمان قتل آن بانوی بزرگوار را صادر كند.

عمرو بن حریث گفت: ای امیر! این زن است و گفتار زنان را به چیز نمی گیرند و آنان را به خاطر خطاهایشان نكوهش نمی كنند. [2] .

ابن زیاد به زینب (س) گفت: خداوند بدینوسیله مرا از سركشان شما و نافرمایان خاندانتان شفا بخشید.

زینب با شنیدن این سخن دل شكسته شد و گریست، از اینرو به او گفت:

به جان خودم سوگند! بزرگ من را كشتی و خاندان مرا از بین بردی و شاخسار مرا بریدی و ریشه ام را از بن كندی، اگر این كار، دل تو را شفا می دهد پس باید شفا یافته باشی!

ابن زیاد گفت: این زنی است كه با سجع و قافیه سخن می گوید.

بجان خودم كه به راستی پدرش نیز سجاع و شاعر بود.

پس زینب فرمود: زن را با سجع و قافیه چكار؟ همانا مرا با سجع و قافیه كاری نیست


ولی آنچه گفتم ازسینه ام جوشید. [3] .

آنگاه علی بن الحسین (ع) را نزد عبیدالله آوردند، ابن زیاد به او گفت:

تو كیستی؟

فرمود: من علی بن الحسین هستم.

ابن زیاد گفت: مگر خدا علی بن الحسین را نكشت؟

فرمود: من برادری داشتم كه نامش علی بود و او را مردم كشتند.

ابن زیاد گفت: بلكه خدا او را كشت.

فرمود: خدا جانها را می گیرد هنگامی كه مرگ آنان فرارسد.

سپس ابن زیاد به خشم آمد و گفت: تو هنوز جرأت پاسخ گفتن مرا داری؟ و هنوز بر رد سخن من توانایی؟ او را ببرید و گردن بزنید.

عمه اش زینب چون این سخن را شنید به آن حضرت چسبید و گفت: آنچه خونهایی كه از ما ریخته تو را بس است. آنگاه دست در گردن علی بن الحسین (ع) انداخت و گفت: بخدا سوگند از او جدا نشوم، تا اگر او را كشتی مرا نیز بكشی؟

ابن زیاد به آن دو نگاهی كرد و گفت: علاقه خویشاوندی شگفت آور است! بخدا قسم گمان دارم كه این زن دوست دارد او را با این جوان بكشم! او را واگذارید كه می بینم همان بیماریی كه دارد، وی را بس است. [4] .

سپس از جای برخاست و از قصر بیرون آمد و وارد مسجد شد و به منبر بالا رفت و گفت:

سپاس خداوندی را كه حق و اهل حق را آشكار ساخت و امیرمؤمنان یزید و گروه او


را یاری داد و دروغگو پسر دروغگو و پیروانش را كشت... [5] .

همین كه این سخن گفت: پیش از آنكه جمله دیگر را ادا كند، عبدالله بن عفیف ازدی كه از شیعیان نیك و زاهد بود و چشم چپش در جنگ جمل نابینا شد و چشم راستش را در روز صفین از دست داده بود و همواره در مسجد حضور می یافت و همه روز تا به شب در مسجد به نماز مشغول بود، از جای برخاست و گفت: ای پسر زیاد! به راستی دروغگو پسر دروغگو تو هستی! تو و پدرت و آنكه تو را به كار گماشته و پدرش دروغگو هستید.

ای دشمن خدا! فرزندان پیامبران را می كشید و بر فراز منبرهای مؤمنان چنین سخنانی می گویید؟

ابن زیاد با شنیدن این كلمات، خشمگین شد و پرسید: این سخنگو كیست؟

عبدالله گفت: من هستم ای دشمن خدا! خاندان پاكی كه خداوند پلیدی را از آنان دور گردانیده می كشی و باز هم گمان می كنی مسلمانی؟ ای وای! كجا هستند فرزندان مهاجران و انصار كه از این طاغوت لعنتی كه او و پدرش بر زبان پیامبر خدا لعنت شده اند، انتقام نمی گیرند؟

با شنیدن این سخنان، خشم ابن زیاد افزود شد، بگونه ای كه رگهای گردنش ورم كرده بود.

سپس گفت: این مرد را نزد من بیاورید.

نوكران او، از هر سو پیش دویدند تا او را بگیرند، ولی بزرگان قبیله ازد كه از عموزادگان او بودند بپا خاستند و او را از دست مأموران رها ساختند و از در مسجد بیرونش بردند، تا به منزلش رساندند.


ابن زیاد دستور داد:بروید و این كور قبیله ازد كه خدا دلش را نیز مانند دیده اش كور كرده است، نزد من آورید.

هنگامی كه خواستند او را بیاورند و این خبر به قبیله ازد رسید، انها جمع شدند و قبیله های یمن نیز با آنان همراهی كردند تا نگذارند بزرگشان گرفتار شود.

چون این خبر به ابن زیاد رسید، دستور داد: قبیله های مضر را فراخوانند و فرماندهی آنان را به محمد بن اشعث سپرد و به ایشان فرامان جنگ داد.

جنگ سختی درگرفت و گروهی از آنها در این میان كشته شدند، تا آنكه یاران ابن زیاد، خود را به خانه عبدالله بن عفیف رساندند، پس در را شكستند و به درون خانه هجوم بردند.

دخترش فریاد زد: پدر! مردم از همان جایی كه از آن بیم داشتی، پیش آمدند.

عبدالله پاسخ داد: اینها با تو كاری ندارند، شمشیرم را به من برسان!

دختر شمشیر را به دستش داد.

عبدالله آن را گرفته و از خود دفاع می كرد و رجز می خواند.

دخترش می گفت: پدرم! كاش من مرد بودم و پیش روی تو، امروز با این بدكاران قاتلان خاندان نیكان نبرد می كردم.

یاران ابن زیاد از هر سو كه به عبدالله هجوم می آوردند، او از خودش دفاع می كرد و كسی را توان دست یابی بر وی نبود.

دخترش در این میان همواره پدر نابینای خود را راهنمایی می كرد و به او می گفت كه پدر دشمنان از فلان سو پیش می آیند، تا آنكه بر گروه یاران ابن زیاد افرادی افزوده شدند و پیرامونش را گرفتند.

دخترك فریاد زد: آه كه دیگر خوار شدم، پدرم را محاصره كردند در حالی كه یاوری وجود ندارد كه به او مدد رساند.


عبدالله همچنان شمشیرش را گرد سرش می چرخاند و شعری به این مضمون می خواند:

سوگند می خورم كه اگر دیده ام گشوده بود و بینایی داشت راه پیشروی و بازگشت را بر شما می بستم.

او همچنان به نبرد ادامه داد تا آنكه بر او چیره شدند و وی را دستگیر كردند و نزد ابن زیاد بردند.

ابن زیاد، چون چشمش به عبدالله افتاد گفت: الحمدالله كه خدا تو را خوار كرد.

عبدالله بن عفیف پاسخ داد: ای دشمن خدا برای چه خدا مرا خوار كرد؟ و همان شعر پیشین را تكرار كرد:

بخدا قسم اگر دیده ام روشن می شد

راه پیشروی و بازگشت را بر تو می بستم

ابن زیاد گفت: ای دشمن خدا! درباره عثمان بن عفان چه می گویی؟

پاسخ داد: ای برده بنی علاج! ای پسر مرجانه! و او را سرزنشهای دیگری كرد، آنگاه افزود: تو را چه با عثمان بن عفان! خوب كرده یا بد، اصلاح كرد یا افساد، خدای تبارك و تعالی بر بندگان خویش حاكم است و میان آنها و عثمان به عدالت و حق داوری خواهد كرد؛ ولی تو، از پدرت، و خودت و از یزید و پدرش، بپرس!

ابن زیاد گفت: بخدا سوگند كه دیگر از تو چیزی نمی پرسم تا شربت مرگ را، جرعه جرعه بنوشی!

عبدالله بن عفیف پاسخ داد: الحمدلله رب العالمین! من از خدایم خواسته بودم كه شهادت را روزی من گرداند پیش از آنكه مادرت تو را بزاید، و درخواست كرده بودم كه این شهادت به دست ملعون ترین و مبغوض ترین خلق خدا انجام پذیرد. همین كه چشمم از دست رفت، از شهادت مأیوس شدم و اكنون خدای را سپاس می گویم كه


شهادت را نصیب من گردانید.

ابن زیاد گفت: گردنش را بزنید! گردنش را زدند و در سبخه او را به دار آویختند. [6] .

فردای آن روز، عبیدالله بن زیاد فرمان داد تا سر حسین (ع) را در میان كوچه ها و قبیله های كوفه بگردانند.

از زید بن ارقم روایت شده كه گفت: سر آن حضرت را كه بر نیزه ای بود، عبور دادند من در اتاقی در طبقه بالای خانه خود، نشسته بودم، چون آن سر برابر من رسید، شنیدم كه این آیه را می خواند:

ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقیم كانوا من آیاتنا عجبا آیا پنداشتی كه (رویداد) اصحاب كهف و رقیم از آیتهای ما شگفت بودند؟ (سوره كهف، آیه 9)

پس به خدا سوگند، كه از هراس موی بر تنم راست شد، فریاد زدم: به خدای فرزند پیامبر! سر تو (از آن ماجرای اصحاب كهف و رقیم هم) شگفت انگیزتر و حیرت آورتر است.

چون آن گروه از گرداندن سر در كوفه فارغ شدند، آن را به قصر بازگردانیدند. [7] .

سپس ابن زیاد دستور داد تا علی بن الحسین (ع) و خاندانش را به خانه ای كه كنار مسجد بزرگ كوفه بود بردند [8] پس از آن ابن زیاد، سر بریده حسین (ع) را به زحر بن قیس داد و سرهای یاران آن حضرت را نیز به او سپرد و وی را نزد یزید بن معاویه فرستاد، و ابابرده پسر عوف ازدی و طارق پسر ابی ظبیان با گروهی از مردم كوفه را نیز همراه او روان كرد.

این گروه به راه افتادند تا آنكه به دمشق رسیدند، آنگاه سر را پیش یزید بردند،


عبدالله بن ربیعه حمیری می گوید: من در دمشق: نزد یزید بن معاویه بودم كه زحر بن قیس بر او وارد شد. یزید گفت: وای بر تو چه خبر؟ چه چیز همراه آورده ای؟

زحر گفت: مژده باد تو را ای امیرمؤمنان به پیروزی خدا و یاری او! حسین بن علی در میان هیجده تن از خاندان خود و شصت نفر از پیروانش در برابر ما قرار گرفت، ما از ایشان خواستیم كه یا تسلیم شوند و یا سر به فرمان عبیدالله بن زیاد نهند و یا آنكه جنگ را بپذیرند. سپس آنها، جنگ را بر تسلیم شدن ترجیح دادند، بامدادان كه خورشید سر زد، ما بر ایشان تاختیم و از هر سو آنان را محاصره كردیم، تا آنكه شمشیرهای خویش را بالای سرهایشان گرفتیم، پس بی آنكه پناهی داشته باشند، از هر طرفی می گریختند، و از ترس ما به تپه ها و گودالها پناه می بردند چنانكه كبوتری از ترس باز شكاری به این سو و آن سو پناهنده شود. پس بخدا سوگند ای امیرمؤمنان! چیزی بر ایشان نگذشت مگر به اندازه كشتن شتری یا خواب قیلوله ای كه ما همه آنها را از پا در آوردیم، اینك بدنهای بی سر ایشان برهنه افتاده، لباسهایشان خون آلوده و گونه هایشان خاك گرفته، در زیر اشعه آفتاب سوزان است و بادهای بیابان، خاك و خاشاك بر آنها می افكنند. و البته دیدار كنندگانشان بازهای شكاری و كركسان صحرایند. [9] .

گویا این مرد پست، در تمام طول راه، خود را برای ادای چنین سخنانی آماده كرده بود، به امید آنكه در ازای این چاپلوسی ها و چرب زبانیها، جایزه ای بزرگ دریافت كند، اما گویا یزید از سخنان او به وحشت افتاد، از اینرو گفت:

ابن زیاد با این كار خود تخم دشمنی را در دلهای مردم كاشت.

در این هنگام یزید چنان به خشم آمده بود كه زحر بن قیس را از پیش خود بیرون


كرده و هیچ انعام و جایزه ای به او نداد. [10] آنگاه اندكی سر به زیر انداخته و پس از آن گردن برافراشت و گفت:

من به فرمانبرداری شما بدون كشتن حسین خشنود می شدم و بی تردید اگر من با او مواجه می شدم، از وی می گذشتم و رهایش می كردم!

عبیدالله بن زیاد در پی فرستادن سر حسین (ع) به شام، دستور داد تا زنان و كودكان اسیر را نیز آماده رفتن به شام گردانند. پس دستور داد غل و زنجیر سنگینی در گردن علی بن الحسین (ع) گذارند، سپس آنها را به دنبال سرهای بی بدن شهیدان روانه كنند. محفر بن ثعلبه عائذی و شمر بن ذی الجوشن را نیز بر آنان گماشت تا در این سفر مراقب ایشان باشند. سپس اسیران را به شام بردند و آنان را به كسانی كه سر شهیدان را همراه داشتند ملحق كردند.

علی بن الحسین (ع) در تمام راه با كسی سخن نگفت.

ام كلثوم، به شمر كه جزء مأموران بود نزدیك شد و گفت: مرا با تو حاجتی است. گفت: حاجتت چیست؟

پاسخ داد: ما را كه به این شهر می برید، از دروازه ای وارد كنید كه تماشاگر كمتر باشد و دیگر آنكه به اینان پیشنهاد كن كه این سرها را از میان محمل ها بیرون ببرند و از ما دور كنند كه از كثرت نگاههایی كه به جانب ما روان است، خوار گردیده ایم. ولی شمر در پاسخ این درخواست، از شدت ستمگری و كفری كه داشت دستور داد كه سرها را بر فراز نیزه ها بزنند و میان كجاوه ها تقسیم كنند و بااین حال آنان را در میان تماشاگران بگردانند. و بدین صورت آنان را به دروازه دمشق آوردند و بر پله های در مسجد جامع، همانجایی كه اسیران دیگر را به پا می داشتند، پیاده كردند. [11] .


چون به در قصر یزید رسیدند، محفر بن ثعلبه آواز خویش بلند كرد و گفت:

این محفر بن ثعلبه است كه مردمان پست و بدكردار را نزد امیرمؤمنان آورده است!! علی بن الحسین (ع) فرمود: آنكس كه مادر محفر زائیده، پست تر و بد سرشت تر است. [12] .


[1] ارشاد، ص 243.

[2] ارشاد، ص 244.

[3] ارشاد، ص 244.

[4] ارشاد، ص 244.

[5] لهوف، ص 71.

[6] لهوف، ص 71 و 72 و 73 ارشاد، ص 244.

[7] ارشاد، ص 245

[8] لهوف، ص 71.

[9] ارشاد، ص 245.

[10] طبري، ج 5، ص 459.

[11] لهوف، ص 76.

[12] ارشاد، ص 246.